زندگیزندگی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

زندگی

درد دل یکساله مامان زری

1393/9/11 15:22
نویسنده : مامان زری
306 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره مجبور به نوشتن شدم

 

توی این یکسال خیلی من رو اذیت کردی زندگی، بچه خوش اخلاقی نبودی

 

 

 

 

 

اون از دوران حاملگی که انواع و اقسام عوارض بارداری رو گرفتم .دو ماه تهوع شدید، دیابت

 

بارداری،فشارخون بالای 17، آخر سر هم که تمام بدنم تاول زد و دونه های ریزی که به شدت

 

می خارید  و تقریباهمه جای بدنم بود لای انگشتای دستم و پام و روی شکمم و فقط باآبجوش 

 

میشد خارششو کم کرد.

 

 

وقتی هم که به دنیا آمدی تا چهل شب تا صبح گریه می کردی و برای اینکه بخوابی مجبور

 

بودیم ساعتها تو رو پای هوود نگه داریم تا با صدای هود آشپزخانه بخوابی.

 

 

بعد که گریه ات تمام شد مشکلم با تو سر وزن گرفتنت بود که همش پایین نمودار بود وقتی

 

دکتر طلاکوببهم گفت بهش شیر خشک بده به هیچ وجه حاضر نشدی شیشه شیر بگیری

 

اصلا و ابدا انواع و اقسام شیشه ها رو گرفتیم فایده ای نداشت،تقریبا 9 روز تلاش کردم

 

ساعتها گرسنگی  بهت دادم ولی فایده نداشت وکاهش وزنت هر ماه داشت بیشتر

 

میشد.طوری که هر 15 روز فقط 50 گرم اضافه وزن داشتی .

 

 

 

از ماه ششم تا الان که یکسالته منه بدبخت هر روز با قطره چکون بهت شیر خشک دادم چون

 

شیشه روقبول نکردی

 

روزهای اول که فقط چهار تا پیمانه رو می تونستم بهت بدم اونم که همشو توی دهنت نگه

 

میداشتی تا میماسید و بعد  می ریختی بیرون بارها و بارها بالا آوردی و من نگاه های

 

سنگین بقیه رو تحمل می کردم ازترس اینکه بهت نگن عقب مونده است این کارا رو یواشکی

 

انجام میدادم

 

برای اینکه حواست به چیزی پرت بشه و یه جا آروم دراز بکشی تا من با قطره چکون 1 میل

 

بهت شیر بدمحتی بارها و بارها موهای منو که توجه تو رو به خودش جلب میکرد میزاشتم

 

جلوی دستت و همه اونها روبا دست  نگه میداشتی و پاتو بالا می اوردی و با پا همشونو

 

میکندی تا یه ذره شیر بخوری و آخرشم همشوبالا می آوردی

 

 

برای غذای کمکی هم هیچی دوس نداشتی هیچی

 

 

با این کمر علیلم باید تو رو با یه دست بغل می کردم و با دست دیگه قاشق به دست از توی

 

هال ببرمتتوی حموم ببرمت توی آشپزخونه توی اتاق خوابها و حواستو به جا کلیدی و آویز

 

حمام و هود آشپزخونه و.... پرت کنم تا یه قاشق بخوری.

 

 

بعضی وقتها وقتی بغلم بودی و داشتم با این زجر بهت غذا میدادم و تمام بدنم عرق میکرد و

 

شر شر دونههای عرق رو که داشت از کمرم می اومد پایین حس میکردم،وقتی دستام بند بود 

 

با یکی خودتو گرفته بودمو با اون یکی دست قاشق ،دستاتو فرو می بردی توی موهام و با

 

چنگ همه موهامو می کندی تق تق کندهشدن موهام از ریشه رو می شنیدم آخرشم غذا رو

 

تف می کردی،وای که چقدر اون لحظه دلم به حال خودم می سوخت.دوست داشتم بشینم زار زار گریه کنم از دستت

 

 

یه لحظه ازت غافل شدم سرتو کوبیدی به پایه مبل و الان پیشونیت رفته تو ،خیلی ناجور شده

 

،خیلی ناراحتم

 

 

آرزوی همه چیز رو به دل من و بابا مخملی گذاشتی نه سوار کالسکه میشی نه سوار روروئک 

 

نه تویکریر می نشستی نه صندلی غذا ...هیچی

 

 

اونقدر توی این یکسال با این کمر دیسک عمل کرده ام بغلت کردم که باز همون علائم پارگی

 

دیسک رواحساس می کنم پام سوزن سوزن میشه و وقتی طاق باز می خوابم کمر تق تق

 

صدا میده و خیلی درد میکنه

 

 

وقتی صبح از خواب بیدار می شم فکر اینکه باید الان باز 14 پیمانه رو با قطره چکون در طول روز 

 

بهتبدم و تو رو روی پام بخوابمونم و حواستو به تلویزیون و موبایل و عروسک و ...پرت کنم و تو

 

تمام مدتبا لگد بکوبی توی سینه ام  تا بخوری و اگه شانس بیارم بالا نیاری ،دیونه ام میکنه.

 

 

بالاخره یکسال اینجوری دست تنها توی شهر غریب گذشت

 

 

خیلی اذیت شدم واقعا از لحاظ روحی و جسمی من رو داغون کردی 

 

 

با وجود همه این حرفا وقتی توی جمع چهار دست و پا با عجله میای سمت من و آستین

 

لباسمو می کشی وخودتو می خواهی از گردنم آویزون کنی وقتی بلندت می کنم دستاتو

 

میندازی گردنم و لباتو می چسبونی بهصورتم و میگی پووووه (مثلا بوس می کنی) همه این

 

سختیا از یادم میره عزیزم

 

اینا رو نوشتم که بعدا بزرگ شدی نگی تو هیچ کاری برای من نکردی،خیلی ها به من میگن ولش کن بزار گرسنگی بکشه اگه گرسنه بشه خودش میخوره ولی من نتونستم

 

دوستت دارم فافا 

پسندها (1)

نظرات (5)

زهره
12 آذر 93 0:18
مامان زری جون چقدر سختی کشیدی تو این مدت همه ی ما مامانا می دونیم چقدر سخته با داشتن کلی کار خونه و بچه وقتتو بزاری و با عشق برای نی نی غذا درست کنی و در آخر هیچ استقبالی که نشه هیچ، با پخش کردن غذا و کثیف کردن و بالا آوردن و.. روبرو بشی چقدر سخته اما به هیچ عنوان این کارها باعث نمیشه نا امید بشیم و دست از تلاشمون برداریم ایشالا همه ی این سختی ها مربوط به سال اول بوده و دیگه خانوم کوچولو مامانی جونشو اذیت نمیکنه تولدش مبارک باشه ایشالا سالهای سال در کنار شما و خندون و سالم باشه
مامان زری
پاسخ
من که چشمم آب نمیخوره زهره جان ،این بچه خیلی بد قلقه .ایشالله خدا ملودی رو به شما ببخشه ممنون بابت دعای خیرت دوس جون
لیلی
13 آذر 93 8:01
ای بابا . این همه منت گذاشتن داره سر این طفل معصوم....این چه می دونه کاراش بدن یا خوب !!!!!!!!!!!!!!!!! جنس زن و مادر همینه دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مامان زری
پاسخ
فک کردم تو یکی منو درک میکنی یادته چقدر از دست آیلین مینالیدی ؟خداییش دکتر جان ایلین اینقد تو رو اذیت نکرد قبول داری؟؟؟!!
لیلی(مامان هدیه)
15 آذر 93 13:35
سلام عزیزم واسه همینه که بهشت زیر پای مادراست فقط سختیاشو نبین من فک می کنم لحظه لحظه بودن بایه بچه کوچیک لذت بخشه ووقتی هم که بزرگ میشن باعث افتخار مامان بابا..... امیدوارم همه ی بچه ها عاقبت بخیر بشن همه ی این سختیا با یه نگاه و یه لبخند فراموش میشه خیلی ها از این نعمت محرومن حالا من به پاس این همه زحمت به جای دخترت به پات گل می ریزم تا اون بزرگ بشه وازت تشکر کنه که فکر میکنم بچه های الان این کار وبلد نیستن
مامان زری
پاسخ
جاری جون خودمی بیا بغلم
الهام مامان
23 آذر 93 2:53
واااای اینارو نمیدونستمممم دلم کباب شد دختر الهی بگردم بچه بد قلق خیلی اذیته ایشالله که این رویه به زودی تغییر کنه تا توام به آرامش برسی خوب کردی که اینارو نوشتی بذار این فسقلی هم بدونه چی به سرت آورده.... مامانی دلم میخواد یکم راهکار بدما ولی حس میکنم حرصتو درمیارم...تو از همه بهتر میدونی باید چیکار کنی ....ولی اگر کمکی خواستی نیاز به مشورتی داشتی....تعارف نکن ننه... شمارتو خصوصی بفرست تا تو واتسو وایبر بیارمت تو گروهه مامانا شاید تسکین پیدا کنی
مامان زری
پاسخ
ای روزگار این دختر کچل من .منو پیر کرداتفاقا فافا به من میگه ننه
چارسوق
2 دی 93 0:38
عزییییزم مامان زری... اشک تو چشام جمع شد که با این پستت... عب نداره داره راه بهشت رو میکشن زیر پات... یه مدت غلتک روت افتاده از این به بعد ایشالا تو روی غلتک میوفتی :دی
مامان زری
پاسخ
ممنونم دکتر جان بابت محبتت.امیدوارم خدا یه فرزند صالح و سالم بهت عطا کن
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زندگی می باشد